2022-06-25 22:37:50
{روز تولد}
امروز روز تولدم بود و تقریبا داخل مافیا جشن کوچیکی به همین مناسبت گرفته شد. همه ی دوستان و خانواده ای که داخل مافیا دارم، بهم لطف بزرگی کرده بودن و این روز و فراموش نکرده بودند. روزی که برای من خاص بود.
از ساختمون مافیای بندر خارج و سوار موتورم میشم. یادی از روزهای قدیمم میکنم که دازایم بود و همیشه توی جشن های تولدم سربه سرم میذاشت و کیک رو به صورتم میمالید. بزرگتر نشدن و رشد نکردن قدم همیشه باعث مسخره کردن و اذیت کردنم بود.
روزهای قدیم زیادی خوب بودن و زیادی برای من با ارزش بودن. اما قدرشونو هیچ وقت ندونستم و درکشون نکردم. وقتی که دازای از مافیا رفت، همه چی حتی لبخند روی لبهای منم تقریبا باخودش برد. قلبم متعلق به اون بود و به خوبی این موضوع رو میدونست.
موتورو روشن میکنم و به خونه میرونم. خسته تر از اونم که درو پشت سرم قفل کنم. وارد خونه ی دوبلکسی میشم که ماه پیش خریده بودم و نزدیک مافیا بود و رفت و آمد و برام راحت تر میکرد.
خونه ی بزرگی بود و وسایل های داخل خونه به رنگ قرمز و مشکی بودند و نمای خاص و خفه ایی به خونم میداد اما من راضی بودم و از همه مهمتر، کلکسیون شرابم بود که گوشه ی دیوار بزرگ داخل قفسه ی بزرگی چیده بودم و به نما و فضای خونه میومد و خودنمایی میکرد.
عاشق اون قسمت خونم بودم.
با دیدنشون دوست دارم سمتشون برم و مزه ی لذت بخششو دوباره بچشم، با به یاد اوردن امروز و مقدار نوشیدنم تو مافیا، یه کم زیاده روی محسوب میشه.
بی توجه بهشون به سمت طبقه ی بالا و اتاقم میرم. چهار تا اتاق خواب طبقه ی بالا و یک مستر هم طبقه ی پایینه. برای منی که تنهایی زندگی میکنم، خونه زیادی بزرگه اما از خونه های کوچیکم خوشم نمیاد و زیادی حس خفگی بهم دست میده.
به سمت آخرین و بزرگترین اتاق میرم و شروع میکنم به دراوردن لباسام. باید قبل از خوابیدن یه دوشی بگیرم، پس به خستگی که دارم غلبه میکنم.
آخرین لباسم و در میارم به سمت حموم میرم به محض باز کردن در دازای بیرون میاد و بغلم میکنه.
_چویا... میدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود؟ حدس میزنم سوپرایز شدی. میبینی؟ من حتی از عادت حموم رفتنات هم خبر دارم!
لبخندی روی لباش میشونه. لبخندی به شیرینه کیکی که چند ساعت پیش خوردم. وقتی داخل مافیا بود لبخند و نیشخند های مرموزانه ایی میزد. مخصوصا وقتی که نقشه هاش موفقیت آمیز پیش میرفت. اما این لبخند کاملا فرق داره. مثل اینکه شایعه ها حقیقت دارن. علاوه بر خلق و خو، اخلاق دازایم تغییر کرده.
اعصابم خورد میشه. یعنی انقدر بدون من بهش خوش میگذره؟ فقط من داخل زندگی لعنتیش اضافه بودم؟ چرا؟ چرا حتی به اطرافیان و کسایی که نزدیکشن هنوز هم حسودی میکنم؟
مشتم و بالا میارم سمت صورتش نشونه میگیرم و میزنمش. آخش بلند میشه و کنترلش و از دست میده و روی زمین می افته.
دلم به درد میاد. هر صدمه ایی که بهش بخوره دلم و قلبم و به درد میاره. هنوز هم دوست دارم اون فیودور عوضی و برای شلیک گلوله به سمت دازای، بکشم. اما اون چرا درک نمیکنه؟
_این همه مدت... این همه مدت کدوم گوری بودی؟ تولد کوفتیم رسیده یادم کردی؟ اینهمه سال ولم کردی رفتی. میدونی چند سال گذشته که بدون تو روزهام و شب و شب هام و روز میکنم؟ میدونی هنوزم امید دارم به این که برم مافیا و تو اونجا باشی و از خود راضی تر از همیشه بهم دستور بدی؟
_چهار سال گذشته چویا.
همون لبخند از روی صورت خوشگلش محو میشه و جاشو ناراحتی میگیره. اخم میکنه و به سمت صورتم نگاه میکنه.
_اشتباه گفتی...
_چی؟
از حرفی که میزنم تعجب میکنه. حق داره. منم که فقط حتی ساعتهای نبودنش و میشمارم،نه اون.
_چهار سال و پنج ماه و یک هفته ست که نیستی...
از چشمم گوشه اشکی جاری میشه و صورتم و خیس میکنه به سمتم میاد و صورتم و قاب میگیره و لبهام و مثل قبل میبوسه و منم مثل قبل دستهامو دور کمر لاغرش حلقه میکنم و جسمشو بیشتر به خودم فشار میدم و آرزو میکنم این بوسه هیچ وقت تموم نشه.
青狐Osamu:
▾ #oneshot▿
↬#ad_SEIDOU ᳀
#soukoku
⟿°ᴄʜɴʟ⊰ ꜜ
↬@dazaiosama↵ ✯
272 viewsedited 19:37