با دلِ بریدهام
برای قُمریها دانه پاشیدم
با خونِ دماغم که بند نمیآمد
در شبی که برف، کلاتهآهن را پوشاند
با جگرم
که دو ماهِ تمام
تخیلی زیبا را دوست داشت
و به خانهاش رفتوآمد میکرد،
برای قُمریها دانه پاشیدم
و کمکم انبارِ تاریکِ گندم شدم
که گنجشکها میآمدند
و در سکوتِ آرامَش
بچه میگذاشتند
#جواد_گنجعلی
#شعروموسیقی
@Javadganjalii